نقل بهشتی ما

برگشت حاج باباوشروع تکونهای جوجه عسلی

سلام عسلکم بابا جونی 5شنبه اومد وجزئیاتش باشه واسه بعد از روز دومی ک بابا اومد2ابان تکون خوردنات خیلی محسوس تر شدن اولین باری ک کامل حسش کردم خییییییییییییییییلی ذوق کردم من اصلا فکرشم نمیکردم ک بعد اون نبض های کوچولوت  درعرض یک هفته ب این سرعت تکونات شدید شه باورم نمیشه خیلی شیطنت میکنی الان 21هفته و6روزمونه تو بعضی از تکونات اینقدر شدیده ک کاملا از رو لباس مامان معلومه فدات بشه مامان ک از الان اینقدر شلوغ میکنی عاشق تکون خوردناتم جیگر ایشالله پست بعدی رو کامل مینویسم برات الان وقت ندارم زیاد خییییییییییییییییییییییییییییلیییییییییییییییییییییییییییییی نفسیییییییییییییییییییییی راستی مامان برات دوتا شعر گفته :یه دختر نازنازی،همش میکنه...
7 آبان 1393

هفته ی20 و شمارش معکوس برای برگشت بابایی!

سلام جوجه ی حنایی 20 هفته و5روزه ی من فدات بشم ک حس میکنم گاهی تکونات رو بصورت نبض حس میکنم هنوز مطمئن نیستم ک تکونات باشه گاهی میگم شاید توهمه از بس ک منتظرشونم ولی این حس با حرکات معده واین چیزا فرق میکنه یه سری نبض های پشت سرهم هستن ک در طول روز 2بار تکرار شدن البته اول هفته این جوری بود الان یه نقطه ی دیگه دل مامانی یعنی سمت راست گاهی یکی دوتا نبض میزنه،بازم منتظرمیمونم عسلی واما بگم از اومدن بابا ک از امروز باید شروع کنم ب شمارش معکوس 1،2،3 ایشالله باباجونی 3روز دیگه یابهتر بگم 2روز ونصفی دیگه پیشمونه. دیروز وامروز خونه تکونی کردم البته یه خانمه روبردم تمیز کاری کردولی مامان هم بیکار ننشست وهمون یه ذره کاری ک کرد کلی خستش کرد خلاص...
29 مهر 1393

مامانی تپلی میشه!!!

عمر مامان وبابا داری هر روز بزرگ وبزرگ تر میشی مامان دیگه نمیتونه مانتوهای قبلیشو بپوشه آخه همشون یه  جورایی اندامی بودن والان دیگه دکمه روی شکمم بسخت ی  بسته میشه وگاهی هم خودبخود باز میشه فدات بشم ک حالی به کلاس مامان خوش هیکلت دادی وداری کم کم مامان رو  تپلی وقلقلی میکنی  واسه همینم مامان امشب رفت وخوشبختانه اون مانتویی رو ک مد نظر داشت 3سوته پیداکرد وای ک چقدر باحال بود اگر همیشه میشد اینقدر سریع وراحت خرید کرد ولی خب نمیشه دیگه! فردا هفته ی19همون تموم میشه  ایشالله هفته ی دیگه پنجشنبه  شب بابایی رسیده از دیروز دیگه همه ی کارهامو یادداشت کردم  تا برا اومدن بابا همه چی آماده باشه واز صبح هم باید برم دنب...
23 مهر 1393

هفته ی19 من ودختری

سلام پولکی مامان امروز 19هفته و4روزه مونه تو الان 260 گرم وزن داری و15سانتی متری هستی این هفته مامان یه سری درد های جدید رو تجربه کرد یه جور تیر کشیدگی زیر دلم ک قبلا تجربه نکرده بودم و گاهی حس میکنم ک تکونهای ریزی مثل همون حباب ترکیدن معروف رو متوجه میشم البته از هفته ی قبل هم حسشون میکردم ولی نمیدونم تویی یا حرکات روده ست آخه خانم دکتر میگفت هنوز زوده وهفته ی 20 ب بعد باید حسش کنی ولی اون روز ک رفتیم سونوگرافی بعد ک برگشتیم داشتم شکمم رو نگاه میکردم ک یه دفعه زیر نافم دو بار بافاصله پشت سر هم کاملا واضح تکون خورد دقیقا مثل اینکه یه نفر از داخل داره بهش ضربه میزنه منظورم نبض زدن نیست کاملا شکمم زد بیرون ولی از اون روز دیگه اونجوری تکرار نشد...
21 مهر 1393

نی نی نقلی ما دخمله

به دلیل دسترسی نداشتن ب نت با تاخیر 5روزه  خبراز دختر بودن نی نی میدم دوشنبه عصر بامامانجون رفتیم سونو و باوجود وقت قبلی ک داشتیم 1ساعت ونیم معطل شدیم تارفتیم داخل مامان ک از صبح هیجان داشت وآدرنالین خونش رفته بود بالا خلاصه 1ساعت ونیمم تومطب حرص خوردم  تانوبتم شد بعد ک رفتم داخل دوربین موبایل رو ک از قبل آماده کرده بودم دادم ب مامانجون ک ازت فیلم بگیره ک بعدش فهمیدیم حافظه گوشی پر بوده و یه کوچولو بیشتر فیلم نگرفته بود ! خوابیدم رو تخت وخانم دکی دستگاه رو ک رو دل مامان گذاشت یهو عسلی مامان تو مانیتور ظاهر شد ک ب پهلو خوابیده بودی خیلی گوگولی  وناز پاهاتم روی هم بود دستاتم دو طرف سرت گرفته بودی  گفتم خانم د...
18 مهر 1393

3روز به حاجی شدن بابایی

سلام جوجه طلایی من امروز عصرباخاله از کرمان برگشتیم  خونه ی مامان جون ،امروز 10روز شد که بابا رفته مسافرت  بااینکه خیلی دلتنگشم ولی رفتن ب خونه ی خاله کرمان  و مشغول بودن ب تو و سفارشات سایت باعث شدن این 10روز بنظرم زود بگذره خدا کنه بقیشم همینطور بگذره  احتمالا یک هفته ای خونه مامانجون وبعد هم یک هفته ای خونه مامان بزرگی  میمونم  امروز عصربابا اینا رفتن عرفات وانشالله 3روز دیگه بسلامتی همشون حاجی میشن  شدیدا دلم هواشو کرده   ولحظه ب لحظه بفکرشم خداجون ب همشون توان بده آخه عرفات خیلی مکان خاصی هست اینجور ک مامانجون میگه از امشب همه ی زوار ازمکه ومدینه تو این 3روز باید اونجاجمع شن یعنی 4میلیون آدم ...
10 مهر 1393

اولین لباس باردداری ک خریدم!

دیروز با خاله فاطمه رفتیم بیرون تا مامانی یکم واسه سفارشات سایتش خرید کنه البته قصد خرید واسه خودم هم داشتم ولی فکر نمیکردم برا خودم سریع بتونم خرید کنم ک کنم  چندتا مغازه برای پارچه ی موردنظر مشتری سر زدیم گیرمون نیومد تا اینکه رسیدیم ب یه شلوار فروشی رفتیم داخل واتفاقا شلوار بارداری مورد نظر منو داشت خیلی خوشحال شدم وقتی پوشیدم  دیدم وای چقدر راحته !!! قبلا سایزم 29 بود وبعضی شلوارهام ک سایز 30 بودن وبرام گشاد بودن  حالاتنگم شدن  وبا پوشیدن این شلوار باردارری حس خیلی راحتی داشتم  خلاصه بعد خرید شلواروپیدا نکردن پارچه  باکلی خستگی برگشتیم خونه امروزم ک خاله فاطمه میخواست بره کلاس یوگا منم همراش رفتم وشلوارمو اف...
8 مهر 1393

هفته ی17 وآش پشت پا واسه ی بابا

دیروز جمعه4مهر  بود و دوومین روز از ورودمون  ب هفته17 وسومین روز از رفتن  بابا بود شب قبلش خاله فاطمه از کرمان اومد 20   روزی میشد خاله رو ندیده بودم  بخاطراسباب کشی ب خونه جدیدشون و بعد هم مسافرت رفتن وبعد هم فصل پسته چینی نشد خاله رو  ببینم وخیلی دلم براش تنگ شده بود خلاصه  قرار بود خاله ک اومد بساط اش پختن واسه بابایی رو ااماده کنیم از اونجایی ک بخاطر سرماخوردگی خیلی بی حال بودم نرسیدم عصر پنجشنبه موادی رو ک  کم وکسر داریم بخرم واسه همین افتاد واسه جمعه بعد خرید ببا مامان جون وخاله  فاطمه ومامانی شروع  کردیم ب پخت اش ک بیشترین زحمتشم خاله کشید ودر نهایتت اش خوشمزه ای شد عصرهم قرار شد بباخا...
6 مهر 1393

یک ماه بدون بابایی!

سلام عسلک مامان  امروز هفته ی 16 همون تموم میشه ووارد هفته ی 17 میشیم  امروز روز دوومی هست ک بابایی رفته مسافرت پری شب ساعت 12 شب سوار اتوبوس هاشدن ورفتن فرودگاه کرمان وروز بعد 7ونیم صبح پرواز داشتن خلاصه روز اخر نشد درست وحسلبی ازش خداحفظی کنم آخه عصرش ک با هم رفتیم بیرون  تاکارهای  نهایی رو انجام بدیم وشب هم ک خونواده ی بابایی اومدن خونمون  تاموقع رفتن پیشمون بودن وباهم رفتیم کنار اتوبوس ها  واونجام اینقدر شلوغ بود ک از دور فقط واسش دست تکون دادم  وخداروشکر جلو گریه مو گرفتم آخه شب قبلش موقع خواب اینقدر توبغلش گریه کردم ک  لباس بابا وموهای خودم خیس خیس شد ه بود  ومگه میتونستم  آروم شم تایکم...
3 مهر 1393